ماجرای ۱۴ سال آوارگی
تعداد بازدید : 123
نمونه در مدرسه ، رفوزه در زندگی
صدیقی
زندگی مارپیچی اش عمر او را تباه کرد. از دوران کودکی رفیق باز بود و مدام وارد جاده خاکی می شد. 14 سال است که خانواده اش را ندیده و آواره کوی و برزن شده است. روزی شاگرد اول مدرسه بود اما با فرمان دوستان نابلدش وارد جاده خاکی و در بیراهه رفتن نفر اول شد.
پدرش مدام دنبال درمان مادرش و در حال رفت و آمد از یک شهر به شهر دیگر بود و همین ماجرا پسر نوجوان را به خاطر پر کردن اوقاتش به سمت دوستان دودی اش کشاند. به گفته خودش 13 سال بیشتر نداشت که به واسطه یکی از دوستانش لب به حشیش می زند اما از نشئه چیزی سر در نمی آورد و فقط جذب بوی خاص مواد صنعتی می شود.
پسر30 ساله تنها و درمانده می گوید: هر چند رفیق باز و دنبال مصرف مواد بودم اما شاگرد اول بودم و مدام از سوی مسئولان مدرسه تقدیر می شدم، حیف قدرش را ندانستم. به خاطر رفیق بازی و اعتیاد تا مقطع سیکل بیشتر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم، در واقع از مدرسه اخراج شدم.
مدیران مدرسه بارها به خاطر تیزهوش و شاگرد اول بودنم به من مهلت اصلاح دادند اما من اصلاح پذیر نبودم و فقط از دوستانم حرف شنوی داشتم.
دانش آموز تیزهوش بعد از اخراج از مدرسه فکر می کند دیگر به جز تفریح ناسالم و مصرف مواد کاری ندارد. هر چند پدر و مادرش بعد از گذشت مدتی پی به اعتیاد فرزندشان می برند اما کاری از پیش نمی برند چون با کوچک ترین نصیحت و تذکری چنان آشوبی به پا می کرد که کار به دخالت همسایه ها می کشید.
به گفته خودش از 13 سالگی هزینه موادش را ابتدا با برداشتن پول پنهانی از جیب پدر و مادرش تامین می کرد و در نهایت با استفاده از اعتبار خود و پدرش از کاسبان محله قرض می گرفت. قبل از برملاشدن اعتیادش همه اهل محل او را پسری مودب، درس خوان و شاگرد اول خطاب می کردند. پسر آواره و دور از خانه می گوید: چندین بار پدرم من را به کمپ برد اما بی فایده بود چون فکر می کردم خودم عقل کل هستم و احتیاجی به کمک دیگران ندارم.
قبل از رسوا شدنم اهالی محل وقتی می خواستند کسی را برای فرزندانشان الگو قرار دهند مرا مثال می زدند اما طولی نکشید که ورق برگشت و این بار مثالی برای درس عبرت شان شدم.
17 سال داشت که مادرش به خاطر بیماری فوت و پدرش بعد از مدت کوتاهی ازدواج مجدد می کند و این سرآغاز دربه دری و آوارگی پسر نوجوان می شود.
پسر نوجوان مغرور با نامادری اش به مشکل می خورد و از خانه رانده و راهی خانه مادربزرگش می شود اما بعد از مدت کوتاهی به خاطر رفتارهای ناهنجارش و تبدیل خانه به لانه فساد، قانون خانه را با خاک یکسان می کند تا دیگر اهل محل شاهد گردهمایی افراد لاابالی در آن جا نباشند.
او می گوید: بعد از این که خانه مادربزرگم را به خاطر خلاف های من خراب کردند آواره دیار غربت و یک سال در آن جا کارتن خواب شدم و زندگی حقیرانه ای را در پیش گرفتم. دلم برای دوستانم خیلی تنگ شده بود و به همین دلیل به زادگاهم برگشتم.
اولین روز دیدار با یکی از دوستانم داخل یک پارک مواد الکلی مصرف کردیم و دوستم با یک نفر سر این ماجرا درگیر و پای من هم به دعوا باز و شاکی زخمی شد و بابت همین از من شکایت کرد و راهی زندان شدم. به خاطر درگیری و پرداخت دیه حدود 7 سال به زندان افتادم و در این مدت کسی از خانواده ام و حتی دوستم که به خاطر حمایت از او زندانی شده بودم خبری از من نگرفتند. تنها شده بودم و بیرون کسی انتظارم را نمی کشید.
وقتی از زندان آزاد شدم به خاطر بی مکانی سراغ دوستم رفتم اما او من را به خانه مجردی اش راه نداد و سر این ماجرا سراغ کریستال رفتم. پسر زندانی سر خورده دوباره آواره دیار غربت می شود و در حاشیه شهر با کندن زمین و پوشاندن آن با علف برای خود سرپناهی می سازد و شب و روزش را در آن جا سپری می کند.
به گفته خودش روزها داخل پارک، زاغ سیاه مواد فروشان را چوب می زد تا با پیدا کردن جای مواد آن ها را سرقت کند و شب ها تا پاسی از شب با اسپند دود کردن سر چهارراه ها از مردم گدایی می کرد. البته بعضی از مواقع به صندوق صدقات دستبرد می زد و برخی شب ها داخل سطل زباله می خوابید تا از شر سرما در امان باشد.
چند سال با حقارت تمام به زندگی هپروتی اش ادامه می دهد و بعد از آن دوباره به زادگاهش بر می گردد.
او می گوید: بارها به خانه پدرم مراجعه کردم اما در را روی من باز نکردند و مدام می گفتند چون آن ها را به دوستانم ترجیح داده ام اکنون نزد آن ها برگردم. تنهایی خیلی سخت و طاقت فرسا بود. اعتیاد جوانی، اعتبار و خانواده ام را گرفت و هر روز آرزوی مرگ می کردم.
روزی در خیابان چشم ام به همکلاسی دوران راهنمایی ام افتاد که عکس رتبه برترش را در کنکور روی بنر بزرگی چاپ کرده بودند، در آن زمان دنیا برایم تیره و تار شد و عاقبت خودم را با او مقایسه و زار زار گریه کردم.
او شاگرد دوم مدرسه بود و مدام از من برای درس هایش کمک می گرفت. الان برای بیستمین بار به کمپ آمده ام تا یک بار برای همیشه دور خلاف و دود خط بکشم.