علوی- دوباره زمین در روزهای پایانی آخرین ماه پاییز رخت سپید بر تن کرد تا شاید بتواند آن را به شب سرد و بلند یلدا پیوند بزند و بیش از پیش ابهت زمستان را نشان دهد. یک روز برفی است و هوا سرد، جمعه است و همه جا تعطیل، اما زندگی برای مردم به ویژه پیرمردی که در دورترین نقطه شهر زندگی می کند، هنوز جریان دارد و او ناچار است در این روز که همه از زور سرما به خانه های خود پناه آورده اند و یا برای لذت بردن از تماشای برف پاییزی در خودروهای گرم خود نشسته اند، کیسه نخاله ها و مواد بازیافتی خود را بر دوش بگیرد و خیابان به خیابان برود. ساعت از 14 گذشته است و به جز تک عابر پیری که عصازنان طول خیابان امیریه را طی می کند عابر دیگری نیست. مغازه میوه فروش چهارراه اصلی شهر با این که گرم نیست اما مانند همیشه باز است. کمی آن طرف تر در خیابانی فرعی، بازار فروش اجناس دست دوم در این روزهای سرد و برفی باز هم داغ است و آن هایی که توان خرید لباس و کفش نو را ندارند، به این مکان می آیند، برف و باران برای خریدار و فروشنده فرقی ندارد، حتی اگر از آسمان سنگ هم ببارد آن ها برای تهیه اجناس ارزان قیمت مورد نیاز خود ناچارند بیرون بیایند ، هر دوی آن ها نیاز دارند تا بخرند و بفروشند. غیر از آن ها رستوران ها و بیشتر میوه فروشی های شهر باز هستند و حاشیه میدان کارگر بجنورد مانند همیشه به واسطه وجود همین میوه فروشی ها و داروخانه شلوغ است.
برف سفید فضای پارک های شهر را آراسته و رخت عروسی بر تن آن ها کرده است چنان که خانه نشینان را به آن جا کشانده است تا عکس های سلفی و یادگاری بگیرند. دو پیرمرد نشسته بر نیمکت پارک شهر، نگاهی به جوان ترهایی می کنند که سخت مشغول ساختن آدم برفی هستند. شاید در این اندیشه اند که کاش قلب های آدم ها نیز به همین سپیدی و نرمی بود. کودکان هم از این نعمت الهی بی نصیب نمانده اند و سر تا پا شوق و شور برای برف بازی هستند. کمی آن سوتر به خیابان دیگری که می روی پهنای کوه باباموسی نمایان می شود با این که برف باریده است اما هنوز هم می توان تن سنگی و استوار آن را در امتداد جاده از زیر برف تماشا کرد. از اتوبوس های رهگذر و مسافران کنار جاده خبری نیست و بازار مسافربرهای شخصی راکد است. حتی پارک شهربازی بجنورد هم در سکوت فرو رفته است، آفتاب کم سوی زمستان هم خیال تابیدن ندارد و هنوز تن سرسره های رنگی سپید مانده است اما آن سو تر دو پسربچه در تقلا هستند تا اندک برف روی زمین بازی، گلوله برفی درست و به سمت هم پرتاب کنند. آن ها در تب و تاب نوجوانی و شادی هستند و فکر نان و غم آب ذهنشان را مشغول نساخته است اما 6 کارگری که هنوز در این ساعت از روز در چهارراه باسکول ایستاده اند، کورسوی امیدی دارند که شاید بتوانند کاری پیدا کنند و باز هم شرمنده همسر و فرزندانشان نشوند. یکی از آن ها به نقطه ای نامعلوم خیره شده است، شاید با تماشای دانه های برف در دل آرزو دارد که غم هایش مانند همین دانه های برف عمری کوتاه داشته باشند و زودتر درهای امید و آرزو به رویش باز شود.