آغاز
آغاز من، تو بودی و پایان من تویی
آرامشِ پس از شبِ توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان من تویی
احساس هایی متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ویران من تویی
آسان نبود گِرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم: «انسان» من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی
سهیل محمودی
دلتنگ
دیریست که دل، آن دل دلتنگ شدن ها
بی دغدغه تن داده به این سنگ شدن ها
آه، ای نفس ِ از نفس افتاده کجایی؟!
در نای نی افتاده و آهنگ شدن ها
کو، ذوق چکیدن ز سر انگشت جنون، کو؟
جاری به رگ سوخته چنگ شدن ها
زین رفتن کاهل چه تمنّای فتوحی؟
تیمور نخواهی شد از این لنگ شدن ها
پای طلبم بود و به مقصد نرسیدم
من ماندم و فرسوده فرسنگ شدن ها
ساعد باقری
بال شکسته
بالش شکسته بود ، پریدن نداشت که
آن زن که نای و پای دویدن نداشت که
با کاروان خسته به سمت چه می دوید؟
هر قدر می دوید رسیدن نداشت که!
هر روز پر فراق ، پر از درد ، مثل شمع
می سوخت لحظه لحظه و دیدن نداشت که
آن چادری که کرد تیمم به خاک راه
کی از سرش کشید؟ کشیدن نداشت که!
هی ناله ، ناله ، ناله و فریاد و اشک و آه
هی مویه ، مویه ، مویه ، شنیدن نداشت که!
وقتی سر عزیز دلش روی نیزه رفت
حتی توان جامه دریدن نداشت که...
آن زن نگفته های دلش را به شام گفت
«آنجا که شهر ، گوش شنیدن نداشت که...»
نیره قاسمی