آرواره های اعتیاد بر تن آواره های شیشه ای
نویسنده : صدیقی
وقتی شرایط و وضعیت خانواده اش را برایم تعریف می کند باورم نمی شود که خانواده ای تا این حد فلاکت بار زندگی کرده باشند. آن گونه که پسر 10 ساله درباره خانواده اش صحبت می کند خودش و دیگر اعضای این خانواده هر روز جز درد چیز دیگری را تجربه نکرده اند و عامل همه بدبختی و فلاکتها چیزی جز ترسناک ترین هیولای عالم یعنی اعتیاد نبوده است. با بدن نحیف و لاغر و با دندان های جرم گرفته اش روی صندلی نشسته و نگاهش را به موکت ساده زیر پایش گره زده است.
یک دنیا اندوه همچون آواری بر سینه اش فرود آمده است. او حالا تحت حمایت درآمده و از آن زندگی سراسر فلاکت بار رهایی یافته و به آینده ای بهتر دلخوش کرده است.
با کمی استرس رنج های زندگی خودش و خانواده اش را این چنین روایت می کند: هر چه در زندگی مان گذشته همه اش در به دری و بیچارگی و گرسنگی بوده است.
پدرم معتاد بود و در یک گاوداری کار می کردیم و همان جا هم زندگی می کردیم. من بچه آخر خانواده بودم و سه خواهر بزرگتر از خودم داشتم. پدرم معتاد بود و مادرم را هم معتاد کرد تا کاری به کارش نداشته باشد. او درباره چگونگی اعتیادش با کمی مکث و اکراه که گویی از بازگو کردنش خجالت می کشد و یادآوری آن برایش تلخ است چنین می گوید: پدرم و مادرم هر دو اعتیاد زیادی به شیشه پیدا کرده بودند و در دست آن ها چیزی جز مواد پیدا نمی شد.
زمانی که من و خواهر سومم سرما می خوردیم مادرمان در شیرمان مواد حل می کرد و به ما می داد و کم کم بدن مان به مواد عادت کرد و اگر روزی مادرم به من دیر مواد می داد بدنم از شدت درد بی حس می شد و نمی توانستم بازی کنم. همیشه مادرم به من مواد می داد تا آرام شوم و بخوابم تا خودش راحت به مصرف مواد بپردازد. به خاطر اعتیاد پدر و مادرم هیچ وقت به مدرسه نرفتم چون برایم شناسنامه نگرفته بودند و اصلا آینده من برای آنها مهم نبود . پدرم مواد من را قطع می کرد تا مجبور شوم از شدت درد استخوان هایم گدایی کنم و علاوه بر تهیه مواد برای خودم مقداری هم مواد برای پدرم تهیه کنم تا بگذارد به خانه برگردم. این کار هر روز من بود.
وی از سرنوشت خواهر بزرگترش که از خانه فرار کرد با تلخی روایت می کند: پدرم همیشه سرش در کشیدن مواد بود و کاری به کار خواهر هایم نداشت. خواهر بزرگترم که12 سال بیشتر نداشت به خاطر فقر و بدبختی که دیده بود دلش می خواست هر طوری که شده از آن خانه جهنمی و تاریک فرار کند تا شاید بتواند یک زندگی خوبی برای خودش درست کند. بعد از مدتی با یک پسر در خیابان آشنا شد و با او فرار کرد و به یک شهر دیگر رفت. خواهرم در مدتی که پیش پسر غریبه مانده بود به شیشه معتاد و به یک آدم خیابانی تبدیل شده بود. آن پسر وقتی می بیند که خواهرم معتاد شده است او را بیرون می اندازد و بعد از مدتی آواره بودن در خیابان ها دوباره پیش ما برگشت.
او درباره ماجرای به خانه آمدن خواهر بزرگترش می گوید: پدرم که پول مواد خواهرم را نداشت او را به یک کمپ ترک اعتیاد سپرد تا شاید اعتیادش را ترک کند و مثل یک آدم درست زندگی کند، اما خواهرم هر بار که از کمپ ترک اعتیاد بیرون می آمد دوباره به سراغ مواد می رفت و اصلا قصد ترک کردن اعتیادش را نداشت.
خواهر دومم که 11سال بیشتر نداشت سرنوشت بهتری از خواهر اولی ام پیدا نکرد و او هم به خاطر اعتیاد پدرم با یک مرد خارجی ازدواج کرد. پدرم برای مواد او را به عقد مرد معتاد بدتر از خودش در آورد و روزگار خواهرم را همچون زندگی اش سیاه کرد.
وی می افزاید: خواهر سیاه بختم که سن و سالی نداشت بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترک خود با شوهر معتادش صاحب فرزند شد و با اعتیاد روز افزون شوهرش زندگی اش هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فقر و اعتیاد فرو میرفت. آن گونه که پسر این خانواده می گوید: بعد از مدتی که خواهرم با مرد معتاد به شیشه عروسی کرد صاحب دو بچه شد و شوهرش مدام او را کتک می زد و از او می خواست تا با گدایی کردن خرج زندگی و موادش را تامین کند.
پدر و مادرم بعد از اعتیاد شدیدشان هر روز بی حال تر می شدند و توان کار کردن نداشتند برای همین صاحب گاوداری وقتی دید که آن ها نمی توانند کار کنند ما را از آنجا بیرون کرد تا این که آواره خیابان شدیم. وقتی دیدیم جایی برای رفتن نداریم به خانه خواهرم رفتیم و مدتی در آنجا ماندیم. روزی پدرم با شوهر خواهرم بر سر مواد با هم درگیر شدند و دامادمان علاوه بر ما خواهرم را که زنش بود از خانه بیرون انداخت و طلاقش داد.بعد از آواره شدن در خیابان ها مادرم به همراه خواهرم به یک کمپ ترک اعتیاد سپرده شدند و پدرم نیز همچنان در کوچه و خیابان با جمع آوری زباله و کارتون خوابی به زندگی سراسر تحقیرش ادامه داد. او درباره ماجرای بعد از آواره شدن و دربه دری در خیابان ها می گوید: بعد از این که آواره شدم و جا و مکانی برای رفتن نداشتم روزها در خیابان ها و داخل خط واحد گدایی می کردم و شب ها هم در خوابگاهی که بقیه معتاد ها بودند تا صبح می ماندم. بعد از مدتی که در کوچه و خیابان ها پرسه می زدم و گدایی می کردم با چند مسافربر خطی آشنا و دوست شدم. هر روز ماشین های آنها را می شستم و از این راه پول در می آوردم و خرج اعتیادم می کردم. پسر کم سن و سال که غرق در اعتیاد سنگین شیشه شده بود هر روز تن نحیفش، نحیف تر و چهره اش شکسته تر می شد.
راننده های خطی با دیدن وضعیت پسرک او را به یکی از مراکز تحت حمایت دولت تحویل می دهند تا شاید پسر رنجور مدتی بتواند در آسودگی باشد و از هیاهوی شهر و از همه مهمتر از هیولای اعتیاد به دور باشد و به زندگی عادی اش برگردد.
او حالا کمی سرحال و قبراق شده است و با کمک مددکاران صاحب مدارک هویتی شده و قدم در مدرسه گذاشته است تا شاید از طریق درس و علم بتواند روزهای سیاه و تاریک گذشته اش را روشن کند و یک زندگی آرام را در جامعه برای خودش دست و پا کند.